در ویرایش این نوشته ، ما از نسک (کتاب) «پارسی بگوییم، تازی نگوییم» ، برای سره نویسی واژه های تازی به پارسی بهره گرفته ایم.
ویتاتو ژیلینسکای
اگر چه آدم آهني داستان ما در گوشه اي از سالن نمايشگاه ايستاده بود ، ولي هميشه مردم بسیاری دورش گرد مي آمدند و تماشايش مي کردند. افزارهای دلاویز الکترونيکي بسیاری در آن جا بود ولي آدم آهني يکي از بهترين و دلاویز ترين افزار بود. بچه ها و بزرگ ترها چندين بار بسویش مي آمدند و جنبیدن دلاویز بازوان آهنيش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجي رنگش را به باریکی و با شگفتی می نگریستند. آدم آهني سر و بازوانش را تکان مي داد . همچنين مي توانست به پرسشهایی که از او مي شد پاسخ بدهد.
کامناکام(البته) نه هر پرسشی ،که تنها پرسشهایی که از پیش روي ديوار کنارش نوشته شده بود و او براي پاسخ دادن به آنها به خوبي ساخته شده بود . باز ديد کنندگان بايد از پرسش شماره يک آغاز مي کردند:
- نام شما چيست؟
آدم آهني با آوای خشن و خرخر مانندي پاسخ مي داد:
نام ...من...تروم...است.
دومين پرسش اين بود: در کجا زاده شده اي؟
- من...در...آزمايشگاه...زاده...شده ام.
سومين پرسش: اکنون چه کاري انجام مي دهي؟
آدم آهني در حالتي که به نگر مي رسيد با دهان بسته مي خندد ، پاسخ مي داد: " اکنون...به پاسخ...دادن...به...پرسشهای پيش پا افتاده هستم... " و سپس با آوای ناشناخته ای مي خنديد.
مردم هم مي خنديدند و سپس دوباره پرسشهای هاي از پیش آماده را باز می پیماییدند :
- بيشتر از همه چه چيزي را دوست داري و از چه چيزي از بُن خوشت نمي آيد؟
- از...همه بيشتر...روغن چرب را... دوست دارم... و از بستني با مرباي زرد آلو...بدم مي آيد.
مردم هم دوباره مي خنديدند و به فهرست پرسشها خيره مي شدند تا پرسش پنجم را از آدم آهني بپرسند: آينده روبوت ها چيست؟
- آينده ...بسيار خوب و...دلاویزی...بیوسان(در انتظار)...آنهاست...
- شما براي انجام چه کارهايي درست شده ايد؟
- من...بايد...هر کاري را...که برايش...ساخته و برنامه ريزي...شده ام...انجام دهم...
سپس پرسش واپسین پرسيده مي شد: براي ما بازديد کنندگان از اين نمايشگاه چه آرزويي داريد؟
- " براي شما...آرزوي تندرستی و شادي...دارم! " اين پاره سخن واپسین را در حالي که پاي چپش را با ششادمانی روي زمين مي کوبيد و از برخورد آن کف نمايشگاه به لرزه در مي آمد ، مي گفت.
سپس گروهی دیگر می آمدند و همان پرسش ها را از نو می پرسیدند . آدم آهني داستان ما هرگز از پاسخ دادن به اين پرسشها خسته نمي شد. به هنگام مي خنديد و پايش را روي زمين مي کوبيد و به هنگام بازويش را تکان ميداد و گاهی ا هم با چشم نارنجي رنگش ، چشمک مي زد.
او برنامه اش را بدون هيچ آکی(عیبی) می انجامید و اگر يکي از اين شب ها شاپرک از پنجره به درون نمايشگاه نيامده بود ، شب ها و روزها به همين دیسه(شکل) سپري مي شدند. نور نارنجي رنگ چشم تروم شاپرک را بسوی خود کشاند. چشمي که در تاريکي درخشش بسیاری داشت . شاپرک روي شانه آدم آهني نشست ، بالش را بر روي چشم تروم کشيد و با نااميدي گفت: " واي چه نور سردي! "
آدم آهني مي خواست بگويد: " اين روشنايي نيست چشم من است " ولي تنها توانست پاسخ شماره يک را بگويد:
" نام من...تروم...است. "
شاپرک گفت: " براستی؟ من هم يک پروانه شاپرک يا شب پره هستم . نام من هم بال بالي است."
آدم آهني پاره سخن پسین خود را واگویه(تکرار) کرد:
" من در آزمايشگاه زاده شده ام."
شاپرک گفت: " آزمايشگاه...بايد کشور قشنگي باشد " و سپس شاخک هايش را تکاني داد و گفت: " من هم در يک درخت بلوط جوان به جهان آمده ام... آيا تاکنون درخت بلوطي را که تازه به ميوه نشسته است ديده اي؟ "
تروم گفت: " اکنون من به پرسشهای پیش پا افتاده پاسخ می دهم " و سپس با آوای بلند خنديد: " هاهاهاها... "
شاپرک بسیار رنجید و رنگ بال هايش پريد و با آوایی آهسته گفت: " خواهشمندم مرا ببخش ، مسلما من بسیار درخشان نيستم چرا که تازه ديروز از شفيره ام بیرون آمده ام و هيچکس چيزي را برايم بازننموده(توضيح نداده) است. تنها به من ياد داده اند که چگونه از پرنده هاي شب پنهان شوم ، هم چنين گفته اند بايد دیده ور(مراقب) خفاش ها هم باشم..."
آدم آهني با برنامه خودش که از پيش آماده شده بود ، بازپایید(ادامه داد) : " من بيش تر از همه روغن چرب را دوست دارم و از بستني با مرباي زرد آلو خوشم نمي آيد. "
شاپرک در پاسخ گفت: " من بيش تر از همه گاز زدن برگ هاي جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن چرب را نچشيده ام... آيا تو برگ بلوط دوست داري؟! اگر بخواهي مي توانم تکه اي از آن را برايت بياورم..."
آدم آهني مي خواست بگويد که شايد چشيدن مزه چيزهاي تازه اندیشه خوبي باشد ولي ناگهان پاسخ آماده شماره پنج به چابکی آغاز شد: " در آينده روبوت ها جایگاه بسيار خوبي خواهند داشت."
شاپرک آهي کشيد و گفت: " تو واژه های سخت و دراز به کار می گیری ، من که گفتم تازه از شفيره تنگ بيرون آمده ام و مي توانم بگويم هنوز چيزي نمي دانم."
آدم آهني گفت: " من بايد هر کاري را که برايش ساخته و برنامه سازي شده ام ، انجام دهم."
شاپرک گفت: " شوربختم! زمان رفتن رسيده ، بدرود تروم گرامی! "
آدم آهني با آوای ريز و سنگين ، آنچنان که پاهاي آهنيش را بر زمين مي کوبيد ، گفت: " براي تو آرزوي تندرستی و شادي دارم! "
شاپرک گفت: " سپاسگزارم " و آنگاه بسیار آرام بوسه اي بر گونه آدم آهني زد و از پنجره به بيرون پرواز کرد.
آدم آهني با چشم نارنجي رنگش ، رفتن شاپرک را تماشا کرد و براي چندی دراز سترسای(احساس) بدي داشت. او با خود می اندیشید :" بال بالي از همه تماشاگران جدا بود . چيز ديگري بود ، پرسش هايي مي کرد که در برنامه من نبود و همين پاسخهای من را نادرست می کرد . او ناگریز(حتي) يک بار هم مرا آفرینگویی(تحسين) نکرد... هنوز جاي بال هايش بر گونه ام به من سترسای(احساس) خوش آيند مي دهد.
آوایش بسيار شيرين بود...او مرا تروم گرامی نامید! " اين اندیشه واپسین سترسای خوبي در او پدید آورد.
آنچنان از دیدار با شاپرک شادمان بود که از بُن(اصلا) پروادار(متوجه) باز شدن در هاي نمايشگاه و انبوه تماشاگراني که تو آمده بودند نشد . آنگاه که انبوه مردم به سراغش آمدند و پرسشها را يکي يکي پرسيدند ، او دو پرسش نخست را با هم جابجا کرد و به پرسش سوم هم پاسخی نادرست داد.
- " هاهاها! اکنون من به پرسشهای هاي پيش پا افتاده اي پاسخ مي دهم! "
يکي از باشندگان(حضّار) سرشناس و کرامند(مهم) که از آدم آهنی بازديد می کرد ، رنجیده ، با خشم گفت: " او ما را به ریشخند گرفته است ! " و به چابکی بسوی سر مهندس آن بخش رفت تا او را از کار آدم آهني آگاه کند . ولي آدم آهني تازه حالش جا آمده بود و پاسخ هاي درست و به هنگامی مي داد و باز هم انبوه آفرینگویی ها بود که از سوی بازديد کنندگان پیشکشش می شد.
- خدانگهدار ! برنامه اش پایان یافت!
آدم آهني با رنجش اندیشید : کاش بال بالي مي توانست مردم را ببيند . اگر بفهمد که چه اندازه از من خوب می گویند دلارامم که مرا بيشتر آفرینگویی مي کرد ! نگرانم ، نمي دانم آيا امشب هم مي آيد يا نه...واي! اگر خفاش او را گرفته باشد؟ دل آدم آهني گرفت . سترسایی(احساسي) که تا آن زمان به او دست نداده بود.
اما شاپرک آمد و با ساده دلي نجوا کرد: " براي اين که روي شانه ات بیاسایم به اينجا آمده ام و سپس دوباره پرواز مي کنم. اين جا آرام و خاموش است! "
آواي غرش مانندي از چانه آدم آهني بيرون آمد: " نام من تروم است."
شاپرک با ادب گفت: "نام تو را فراموش نکرده ام. آيا برادر يا خواهر داري؟ "
آدم آهني مي خواست بگويد: که او در جهان بی مانند است ، ناگریز در سالن نمايشگاه هم دستگاهي مانند او نیست ، شايد ناگریز در همه شهر. ولي تنها توانست پاسخ شماره دو را بدهد:
- " من در آزمايشگاه زاده شده ام."
شاپرک در حالي که به او يادآوري مي کرد ، گفت: " اين را به من گفته بودي . راستي چرا گاهی چيزها را پشت سر هم واگویه مي کني؟ آيا از واگویه خسته نمي شوي؟ بسیار خوب ، گاه رفتن است . من بسیار گرسنه هستم . هنوزتکه اي برگ هم نخورده ام . آن خفاش نابکار در نزديکي درخت بلوط من آويزان شده ... تا ديدار پسین خدا نگهدار تروم گرامی! " شاپرک دوباره بوسه اي بر گونه آدم آهني زد و از پنجره به بيرون پرواز کرد . آدم آهني تا چندی به او می اندیشید. چشمش درخشندگي بيشتري به گذشته پيدا کرده بود . در دل آهنينش زمزمه مي کرد: " او دوباره بر مي گردد! او مرا دوست دارد . او دوست من است . او دوباره بر مي گردد و باز هم به آسودگی روي شانه ام مي نشيند . آيا مي توانم ياد بگيرم به جز واژه هایی که از پیش برنامه ريزي شده است چيزي بگويم؟ اگر بتوانم نخست از او سپاسگزاری مي کنم که با من دوست شده است و سپس به او مي گويم که نخستین کسي است که من با او دوست شده ام. " چشم نارنجي رنگش با ناشکیبایی به پنجره خيره مانده بود.
شاپرک برگشت اما رفتارش شگفت بود . با شتاب خود را به درون پنجره پرت کرد و به چابکی به گونه آدم آهني برخورد کرد. فرياد زد : " او دنبال من است! تروم ، او دنبال من است. "
به راستي ، سايه سياهي نزديک پنجره بود ، برقي زد و چند دم پس از آن خفاش درون سالن نمايشگاه شد.
بال بالي در حالي که خود را به گونه ي آدم آهني چسبانده بود ، با التماس گفت: " نگذار مرا بخورد! او را بزن."
آدم آهني با دلیری بادي در گلو انداخت و مي خواست بگويد نترس من نیرومندترين دستگاه در اين نمايشگاه هستم و نمي گذارم کسي به تو آسيب برساند ، ولي به جاي اين جمله گفت: " نام من تروم است."
خفاش چرخي به دور آدم آهني زد و شاپرک را ديد که با او سخن می گوید ، شاپرک باز با التماس به آدم آهني گفت: " دیده ور من باش ، تروم جانم !"
آدم آهني مي خواست با آوای بلندي به خفاش بگويد که از اينجا بيرون برو ولي دوباره جمله اي را گفت که از پیش برنامه ريزي شده بود : " من در آزمايشگاه زاده شده ام."
خفاش دندان هايش را به شکم شاپرک فرو برد ، ولي نتوانست او را باوبارد (ببلعد) زيرا شاپرک روي پاي آدم آهني افتاد. خفاش چندين بار دور آدم آهني چرخيد ولي نتوانست بال بالي را پيدا کند و از پنجره بيرون رفت.
شاپرک با ناله گفت: " بالم پاره شده. واي ، تروم چرا از من دیده وری نکردي؟ "
آدم آهني بي درنگ پاسخ داد: " اکنون من به پرسشهاي پيش پا افتاده اي پاسخ مي دهم هاهاهاها...! "
از پاسخی که داده بود از رنجش به سختی به خود پیچید ولي نمي توانست چيز ديگري بگويد.
بال بالي روي زمين مي لرزيد و بال بال مي زد ، می کوشید پرواز کند ولي تنها همچون فرفره به دور خود مي چرخيد.
با ناله گفت: " تو دوست من بودي چرا به من کمک نکردي ، اگر مي فهميدي که چجور به من آسيب رسيده! "
در همين هنگام دوباره آدم آهني با آوای غژ غژ مانندي گفت: "من بيشتر از همه از روغن چرب خوشم مي آيد ، من بستني با مرباي زرد آلو را دوست ندارم."
شاپرک نفس نفس زنان و بريده بريده و در حالي که باورش نمي شد گفت: " چه مي گويي؟ تو دوست من هستي و از بُن براي من رنجور نيستي؟ " و در پاسخ شنيد: " آينده خوبي بیوسان(در انتظار) ما آدم آهني هاست."
بال بالي در حالي که آوایش ناتوان و سست تر مي شد ، به آرامي زمزمه کرد: " چه اندازه...بي سترسا(بی احساس)...و خشن...هستي."
تروم گفت: " من بايد کاري را که برايش برنامه ريزي شده ام انجام دهم."
بال بالي که ديگر نمي توانست بچرخد و بجنبد ، يک بار ديگر بالش را بالا برد و سپس آهسته پايين آورد و ديگر جنبشی نکرد و سپس به آرامي گفت: " خدا نگهدارت تروم جانم " و واپسین دم را کشيد.
آدم آهني با آوای غرش مانندي گفت: " من براي شما آرزوي تندرستی و شادي دارم! " و پاهايش را استوار به زمين کوبيد ، آن چنان که زمين لرزيد و سپس خاموشی مرگ باري بر سالن نمايشگاه فرمانران شد. شاپرک روي پاي آدم آهني بدون جنبش دراز کشيده بود.
کم کم هوا روشن مي شد. درها باز شدند و دوباره بازديد کنندگان کنجکاو به سالن اندر شدند و باز دور او گرد آمدند.
- نام تو چيست؟ اين پرسش شماره يک بود ... آدم آهني اندیشید دلش از اندوه مالامال شده است ، گفت:
" شاپرک ... مرا تروم ... جانم ...نامید ... هيچکس ... تاکنون مرا ... به اين نام ... ننامیده بود ..."
پرسش دوم: کجا زاده شده اي؟
آدم آهني که کم و بیش داشت می گریست گفت: " بال بالي گفت ...که روي درخت ... بلوط ... زاده ... شده ... من تا به کنون ... درخت بلوط ... را نديده ام ..."
راستی را او هيچ پاسخ درستي به هيچيک از پرسشهای برنامه ريزي شده ، نداد.
ديگر بازوانش را بلند نکرد و پايش را هم بر زمين نکوبيد ، ناگریز ديگر با چشم نارنجي رنگش چشمک هم نزد.
ملافه بزرگ و سپيدي آوردند و آدم آهني را با آن پوشاندند . روي ملافه اعلان بزرگي زده شد که روي آن نوشته شده بود: " ویران است. " زير آن ملافه سفيد که درست همچون کفن بود ، آدم آهني خاموش بود . ولي شب ، آنگاه که باد از بيرون به درون سالن نمايشگاه مي وزيد و با خود بوی گل هاي درخت بلوط و آوای خش خش برگ هايش را مي آورد، آوایی شکسته و آهسته اي از زير ملافه سفيد مي آمد . به نگر مي رسيد که کسي چيزي ياد مي گيرد و پس در پی مي گويد: " بال بالي .. .بلوط ... به او آسيب رسيد.
...