یاشار تبریزلی
تنها دو روز مانده بود تا زادروز بهترین دوستم . اندیشه و یادم شده بود گزیدن ارمغانی برای او. می دانستم دلش اسیر یک جعبه مداد رنگی بیست و چهارتاییست چون بارها درباره اش با من سخن گفته بود ، ولی من تنها هشت سالم بود. پول تو جیبی هایم برای خرید این ارمغان بسنده نبود . تنها یک راه داشتم ، اینکه به سراغ قلکم بروم . قلکی که چند ماه همه پول تو جیبی هایم را توش ریخته بودم تا بتوانم اسکیت بخرم . ولی من می خواستم دوستم را به آرزویش برسانم. قلکم را بالا بردم و به زمین کوبیدم . آرزوی خودم را شکاندم . می دانستم هنگامیکه ارمغان من را باز کند ، شادان ترین ترین آدم جهان می شود ، ولی... ولی آن اندازه ارمغان خوب برایش آورده بودند ، که از بُن ارمغان من به چشمش نیامد. ناگریز یک سپاسگزاری هم نکرد ... من برای شاد کردنش از آرزوی خودم گذشته بودم ، همه پس اندازی که چندی برایش از خواسته هایم زده بودم را هزینه برآورده شدن آرزوی او کرده بودم ، ولی او هرگز نفهمید. من ماندم و یک قلک شکسته و تهی .....
کنون سالها از آن رویداد گذشته است . پس از این همه سال به این می اندیشم که آدم ها هر کدام قلک هایی دارند که در آن چیزهایی کرامندتر(مهم تر) از پول را پس انداز می کنند. دلبستگی ، وفاداری و شیفتگی را انباشت می کنند تا در زمان شایسته هزینه اش کنند ، ولی گاهی قلکشان را برای آدم بازندانی(اشتباهی) می شکنند. کسی که چشمهایش به روی مهر و فداکاری و شیفتگی آنها بسته است.
برگرفته از کانال تلگرام من ایران را دوست دارم @maniranradoostdaram
کاش حواسمان باشد قلکمان را برای چه کسی می شکنیم... قلکی که تهی شود خیلی سخت دوباره پر می شود...